ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

سارا وارد می شود...

خواهرررری معذررررت!:(

  سلاااام!! توی لواسون کلی باهات بازی کردم و به جای تو خسته شدم... وقتی داشتیم بر میگشتیم تهران توی ماشین خواستم یه چرت بخوابم نتونسم چون که زیر دست و پای شما داشتم جون میدادم!   چشمامو که میبستم :بووووووووووووووم!یه مشت تو میخورد تو صورتم!آبجی جان خیلی ممنون... این اتفاق انقدر تکرار شد که عصبانی شدم  دستتو محکم فشار دادم از دستت یه صدایی اومد و زدی زیر گریه! مینا جون بغلت کرد اما هیچ جور آروم نشدی...فکر کردم دستت شکست...دستتو یه کوچولو تکون دادم جیغت رفت هوا خیلی ناراحت شدم...بعد از ١ ساعت که با هم داشتیم میجنگیدیم  بغلت کردم... خیلی از خودم متنفر شدم و سرتو ناز کردم آروم شدی و نگام کرد...
19 خرداد 1390

تاب بازی مااااا!!!

سلوووووم خانوم خانووووماااا! خووووووبی گل گلابم...؟!من که خوبم آخه پیش عمو مصی بودم لووووول! دلقک بزرگ ، رفیق با مرام خواهرت :دی یادش بخیر دو هفته پیش با مونیکا جون و مامان مری و دکتر صبا و بابا و مینا جون و پری جون و شوهر مونیکا جون رفتیم لواسون...سوار تاب شدم و تو هم روی پام نشستی و بازی کردیم!بعد پیاده شدی و من تنهایی سوار شدم...زدی زیر گریه...دلم نیومد پیاده نشم...وقتی پیاده شدم قه قه بهم خندیدی!!!!از اونجا بود که فهمیدم مثل آبجی یکم بزرگت (من!) یه کوچولو زیادی بدجنسی!!! ...
18 خرداد 1390

امتحانااااااات!

س لاااام ! ببخشید که یه مدت زیادیه که مطلب جدید نمیزارم و نمیگم که چه دست گل هایی به آب میدییی!!! درسا سنگینه امیدوارم تو هم به این مقطع برسی و یفهمی که چی میگم!!! قدر خودتو این دوران رو بدون که سن من برسی حسرت میخوری...یادش بخیر...خیلیا این حرفو به منم میزدن و منم میگفتم قدرشو میدونم!!! و واقعا هم دونستن!!!خوشگه من...مثل همیشه دلم واست تنگ شده... مینا جون بهم قول داد که تابستون بزاره بیای پیشم... آرزو دارم بهترین خواهر دنیا شم واست... و میشم!بهت قوووول میدم...که هیچ وقت بهت دروغ نگم و دعوات نکنم...اما تو هم باید قول بدی اذیتم نکنی!دوستت داررررررم کوچک خانوم ...
18 خرداد 1390
1